تا سرودن
برای خواندنِ شعری آمدهام
که سروده نشده
و نوشیدنِ جامی
که آورده؟!
تنهایی را چارهای نیست
این واژه را نمیشود جمع بست
برای پرستویی آواز میخوانم
که حنجرهاش را به من قرض داده است
و گنجشکهای سردِ ترسخورده
همآوازِ من میشوند
که باز بهار
مثلِ همیشه دیر
بر نعشِ پرستو میرسد
برای خواندنِ فاتحهای آمده بود؛ رفت
شعری که سروده نمیشود؛ میمیرد.